سگ های نگهبان (به انگلیسی Paw Patrol) نام سریال تلویزیونی ساخت کشور کانادا است که توسط Keith Chapman ساخته شده است. این سریال کارتونی محصول کمپانی اسپین مستر Spin Master Entertainment است که توسط Guru Studio در سال 2014 ساخته شده است و در شبکه های TVOKids و Nickelodeon به نمایش در آمده است.
خلاصه داستان:
برنامهٔ تلویزیونی سگ های نگهبان، روی پسر نوجوانی به نام رایدر متمرکز است که گروهی از سگ های امداد و نجات (که خود را Paw Patrol می نامند) را هدایت می کند. آنها در ماموریت ها برای محافظت از جامعه ساحلی Adventure Bay همکاری می کنند. هر سگ بر اساس حرفه های خدمات اضطراری، مانند یک آتش نشان، یک افسر پلیس و یک خلبان هواپیما، مهارت خاصی دارد. همه آنها در لانه های خود اقامت دارند که برای انجام مأموریت خود به وسایل نقلیه سفارشی تبدیل می شوند. آنها همچنین مجهز به کوله پشتی موسوم به "بسته توله سگ" هستند که حاوی ابزاری است که به شغل توله سگ ها مربوط می شود... این کارتون علاوه بر جذابیت های بصری و تکنیک ساخت، با مکالمه روان انگلیسی به کودک دلبندتان در جهت یادگیری زبان انگلیسی و پرورش کودک دوزبانه کمک شایانی خواهد کرد که هم اکنون می توانید قسمت های این سریال پرطرفدار را از آیتونز دانلود کنید.
جزییات و مسیر داستان:
هر قسمت از PAW Patrol از الگوی مشابهی پیروی می کند و دارای موضوعات همسان است. قسمت ها به طور معمول با صحنه ای آغاز می شود که سگ ها را در زندگی روزمره ی خود نشان می دهد و اغلب با اسباب بازی های خود بازی می کنند یا در زمین بازی محلی مشغول فعالیت هستند. رایدر، پسر ده ساله ای، با دریافت تماس برای کمک یا با دیدن پیجر خود به او هشدار می دهند که مشکلی پیش آمده است، بیشترین تماس گیرنده وی یک زیست شناس دریایی مستعد حادثه به نام Cap'n Turbot است که اطلاعات زیادی در مورد حیات وحش Adventure Bay دارد. رایدر همیشه از طریق تگ های الکترونیکی حیوانات خانگی چشمک زن خود به سگ ها هشدار می دهد. اعضای تیم خود را به پایگاه رسانده و وارد آسانسور آن می شوند. مارشال به طور معمول آخرین بار می آید و باعث یک اتفاق ناخوشایند طنزآمیز می شود که سگ های دیگر را هنگام بالا رفتن آسانسور می خنداند. وقتی به طبقه آخر می رسند، خودشان را در یک ردیف مرتب می کنند. بعد از اینکه رایدر به توله سگ ها می گوید که چه اتفاقی افتاده است، چیس اعلام می کند تیم آماده عمل است. او چندین نفر از اعضای تیم را انتخاب می کند، به طور معمول دو پاسخ دهنده اول، برای کمک به حل هر مشکلی که پیش آمده است روانه می شوند. آنها با سرسره به سمت وسایل نقلیه خود هدایت و سوار می شوند و حرکت کرده و ماموریت خود را به پایان می رسانند. وقتی کار آنها تمام شد، رایدر عبارت خود را می گوید: "هر وقت به مشکلی رسیدید، فقط برای کمک فریاد بزنید!" ، و از سگ های نگهبان تشکر می کند.
کارتون “معجزه گر: کفشدوزک و گربه سیاه” در ایران با نام کارتون دختر کفشدوزکی و گربه سیاه و همچنین ماجراجویی در پاریس شناخته می شود. این داستان یک سریال تلویزیونی انیمیشن ابرقهرمانی است. توماس آستراک ایده پرداز و نویسنده این سریال در ابتدا قصد داشت تا دختر کفشدوزکی را در مجموعه کتاب های کمیک منتشر کند و حتی برای تولید تصاویر کتاب هم دست به کار شده بود. به اعتقاد آستراک کفشدوزک ها نشانه خوشبختی بودند. از این رو عمداً آن را در کنار یک شخصیت گربه مشکی قرار داد که نماد نیروهای بدشانسی بود.
کارتون ماجراجویی در پاریس
داستان کارتون ماجراجویی در پاریس و لیدی باگ
در این سریال دو نوجوان پاریسی به نام های مرینت دوپین چنگ و آدریان آگرست حضور دارند که به ترتیب نقش دختر کفشدوزکی و گربه ی سیاه را ایفا می کنند. این دو نوجوان وظیفه محافظت از مردم شهر را بر عهده دارند. در پاریس امروزی و با استفاده از اشیای نگین جاودیی که معجزه گر هستند، مرینت به کفشدوزک و آدریان به گربه سیاه تبدیل می شوند. این دو نوجوان با همکاری یکدیگر پاریس را در برابر موجود شرور اسرارآمیزی به نام ارباب شرارت محافظت می کنند.
قسمت های کارتون دختر کفشدوزکی و گربه سیاه
کارتون ماجراجویی در پاریس از سال ۲۰۱۵ در فرانسه شروع به پخش کرد و تاکنون سه فصل آن منتشر شده است. هر فصل نیز ۲۶ قسمت دارد. فصل چهارم آن نهم در پاییز سال ۲۰۲۱ منتشر خواهد شد.
فصل اول
این فصل در اکتبر ۲۰۱۵ شروع شد. در این فصل مرینت با استاد فو آشنا می شود. استاد فو نگهبان معجزه گر است و به آدریان و مرینت معجزه گر را می دهد.
فصل دوم
نمایش این فصل از دسامبر ۲۰۱۶ در فرانسه آغاز شد. در این فصل شرور قرمز و ارباب شرارت وارد داستان می شنود. همچنین مرینت تحت آموزش استاد فو روش کار با معجزه گر را یاد می گیرد. قهرمانانی در آخر فصل وارد داستان می شوند که به لیدی باگ کمک می کنند تا شرور قرمز را شکست دهند.
فصل سوم
از آوریل ۲۰۱۹ فصل سوم کارتون دختر کفشدوزکی در فرانسه نمایش داده شد. ارباب شرارت گروه خود را تشکیل می دهد و آن را گسترده می کند. در سوی دیگر نیز لیدی باگ هم گروه خود را توسعه می دهد تا بدین ترتیب هر دو آماده نبرد با یکدیگر شوند.
فصل چهارم
براساس اعلام سازندگان پخش فصل چهارم از سال ۲۰۲۱ در فرانسه آغاز خواهد شد و ادامه نبردهای ارباب شرارت و دختر کفشدوزکی را نشان خواهد داد.
شخصیت های اصلی کارتون ماجراجویی در پاریس
مرینت و دختر کفشدوزکی
مرینت دختری با موهای سورمه ای رنگ است که یک معجزه گر و کوامی به نام تیکی دارد. معجزه گر به مرینت این قدرت را می دهد تا به لیدی باگ یا همان دختر کفشدوزکی تبدیل شود. همان گونه که در عکس های دختر کفشدوزکی و گربه سیاه دیده اید مرینت عاشقانه آدرین را دوست دارد ولی چیزی به او نمی گوید.
آدرین و گربه سیاه
آدرین نیز یک معجزه گر و کوام به نام پلگ دارد. او یک مدل معروف و همچنین همکلاسی مرینت است. آدرین با استفاده از معجزه گر خود به کت نویر یا همان گربه سیاه تبدیل می شود. همان گونه که در عکس های دختر کفشدوزکی و گربه ی سیاه جدید دیده اید آدرین هم عاشقانه مرینت را دوست دارد، اما مرینت چیزی نمی داند.
گابریل آگراست و ارباب شرارت
گابریل آگراست پدر آدرین و یک طراح مد و لباس است. مادر آدرین فوت شده است. گابریل نیز معجزه گری به نام نورو را می دزدد و به ارباب شرارت تبدیل می شود. گابریل عاشقانه همسرش را دوست داشت. او تلاش می کند تا معجزه گرهای دختر کفشدوزکی و گربه سیاه را بدزدد تا با استفاده از آنها همسرش را دوباره زنده کند.
او این کار را با استفاده از آکوما انجام می دهد. آکوما پروانه هایی اند که به انرژی منفی آغشته شده اند. در مقابل نیز لیدی باگ تلاش می کند تا نیروهای شرور را شکست دهد و اجازه ندهد مردم به سربازان ارباب شرارت تبدیل شوند.
دکتر وانگ و استاد وانگ فو
استاد فو دارای معجزه گر لاکپ شت است که ویز نام دارد. او نگهبان معجزه گرها هم هست. استاد فو کسی است که دختر کفشدوزکی را نگهبان کرده است و خود را دکتر وانگ در بین مردم جا انداختهاست
سازندگان بین المللی کارتون دختر کفشدوزکی و گربه سیاه
این سریال انیمیشنی توسط استودیو زاگتون و متود انیمیشن ساخته شده است. البته در تولید این کارتون شرکت های S.P.A از ایتالیا و توئی انیمیشن از ژاپن، انیمیشن سامگ از کره جنوبی، سرگرمی دیکیو از هندوستان و گلوبوست از برزیل با فرانسوی ها همکاری خوبی کرده اند.
این سریال برای اولین بار در فرانسه و در اکتبر ۲۰۱۵ از شبکه TF1 پخش شد. البته چندی بعد در همان سال، کارتون ماجراجویی در پاریس در کره جنوبی و در ایالات متحده نیز شروع به پخش کرد. امروز شاهد آن هستیم که کارتون دختر کفشدوزکی و گربه ی سیاه در بیش از ۴۰ کشور جهان در حال پخش است.
این سریال فرانسوی است و پس از پخش آن به زبان فرانسوی، ابتدا به زبان انگلیسی و سپس به فارسی دوبله می شود. از این رو دختر کفشدوزکی با دوبله فارسی معمولاً خیلی دیرتر از انتشار نسخه فرانسوی در ایران منتشر می شود.
جنبه های آموزشی کارتون ماجراجویی در پاریس
آنچه در این سریال جالب توجه است این است که اگر قهرمانان نتوانند به احساسات منفی خود مسلط شوند و آن را کنترل کنند تبدیل به یک موجود شرور می شوند. این موضوع دارای بعد روانی بسیار خوبی برای کودکان است تا به آنها بفهماند که نباید به احساسات منفی خود بها بدهند و خود را درگیر احساسات منفی کنند.
انیمیشن Frozen 2 فیلمی است که بیش از حد انتظار مخاطب درونی می شود، گذر زمان برای بینندهی قسمت قبلی داستان خود را درک کرده است و به دوگانههای متضادی میپردازد که در هارمونی کامل با یکدیگر به سر میبرند.
دنبالهسازی در دنیای انیمیشنها برای هر استودیویی غیر از پیکسار عملی کموبیش نفرینشده به نظر میرسد و با اینکه گاهی ساخت دنبالهای برای یک انیمیشن مورد انتظار منجر به شکلگیری محصولات جذاب و مهمی شده است، اکثر استودیوها این کار را صرفا به هدف درآمدزایی بیشتر انجام میدهند. دنبالههای انیمیشنی همانقدر که مخاطب را به یاد شاهکار ماندگاری همچون Toy Story 3 میاندازند، از پس جلب توجه ما نسبت به تعداد بیشماری از فیلمهایی هم برمیآیند که صرفا سراغ تکرار مخفیانهی قسمت/قسمتهای پیشین خود رفتند. در حقیقت از آنجایی که درصد قابل توجهی از مخاطبانِ برخی انیمیشنها را کودکان تشکیل میدهند، تکرار مکررات انقدرها کار خطرناکی در صنعت/هنر انیمیشنسازی نیست. چرا که اولا ممکن است دنبالهی خلقشده توسط بینندگان تازهای دیده شود که اصلا قسمت اول را به تماشا ننشستهاند و ثانیا از آنجایی که کودکان از جایی به بعد بهشدت وابستهی جهانهای انیمیشنی زیبا میشوند و به آنها عشق میورزند، اثری بهشدت شبیه به قسمت قبلی هم در بسیاری موارد از پس راضی کردن این سینماروهای محترم برمیآید. استودیو انیمیشنسازی والت دیزنی اما امسال با «فروزن 2» در مسیر نسبتا غیرمنتظرهای قدم برداشت. قسمت اول این سری انیمیشنی موفق، از بسیاری جهات لایق تحسین و محبوب درکنار دو فیلم کوتاهی که برای ادامه دادن داستان آن خلق شدند، فضای بسیار جذبکنندهای برای حجم قابل توجهی از انیمیشندوستها داشت. انیمیشن Frozen به این علت خواستنی شد که توانست کهنالگوهای آثار استودیوی سازندهی خود را بردارد، آنها را به بازی بگیرد، داستانی ساده را به شکلی دیدنی و شنیدنی روایت کند و به اندازهی لازم متفاوت به نظر برسد. بااینحال Frozen در هستهی خود یک انیمیشن دیگر از استودیویی بود که زبان طراحی و مدل داستانگویی مشخص خویش را دارد و با اجراهای عالی در تمامی بخشها توانست به موفقیتهای گستردهای دست پیدا کند. ولی هرچهقدر که Frozen شلوغ، پر سروصدا، در ظاهر و باطن سرگرمکننده و مفرح بود، Frozen II جسارت به خرج میدهد و با مخاطبش بزرگ میشود.
اینجا با فیلمی روبهرو هستیم که مانند برخی از انیمیشنهای برتر والت دیزنی پیکچرز در پنج سال اخیر و برخلاف قسمت قبلی (یخزده/منجمد، محصول سال ۲۰۱۳ میلادی) اتمسفری شخصیتمحور و روایتی همذاتپندارانه دارد و حتی بسیاری از سکانسهای موزیکال آن نه به جشن گرفتن چند نفر که به درد و دل کردن یک انسان با خود در اوج تنهایی خلاصه میشوند. اینجا با فیلمی روبهرو هستیم که به مراتب بیشتر از قبل ما را به یاد داستان مرجع کل این سری یعنی «ملکه برفی» (The Snow Queen با نام اصلی Snedronningen) هانس کریستیان آندرسن میاندازد. اینجا با فیلمی روبهرو هستیم که کاراکترهایش بیشتر و جدیتر از قبل اشتباه میکنند، به نسبت بخشهای نسبتا پیچیدهی متعددی دارد و به بحثهایی متفاوت با انتظارات اکثر افراد از آثار همیشگی استودیوی سازندهی مورد بحث میپردازد.
موفقیت Frozen II در رسیدن به جایگاه پرفروشترین انیمیشن تاریخ سینما از این جهت عجیب است که طی دقایق آن با اثر به مراتب ریسکپذیرتری نسبت به بسیاری از محصولات پرفروش دنیای انیمیشنسازی در چندین و چند سال اخیر روبهرو شدهایم و از این جهت خوشحالکننده به نظر میرسد که نشان میدهد ما تماشاگرها هنوز میتوانیم علاقهی زیاد مردم به دنبالههای اثری جذاب را فراهمکنندهی فرصت برای خلاقیت به خرج دادن و درست کار کردن هنرمندها ببینیم.
در عین آن که Frozen 2 همانگونه که از صحبتهای ارائهشده در پاراگرافهای پیشین مقاله پیدا است، در فیلمنامه، ایجاد درگیری بین داستان و مخاطب و شخصیتپردازی کاراکترها هم حرفهای قابل توجهی برای گفتن دارد، خواسته یا ناخواسته توجه بسیاری از بینندگان قبل از هر چیز به دستاوردهای فنی/بصری و کارگردانی آن جلب میشود. این انیمیشن در حالی درون قابهای خالی از کاراکتر خود گاهی با واقعیت حاضر در جهان پیرامون مخاطب مو نمیزند که این واقعگرایی در طراحی محیطها و افزودن افکتهای گوناگون به سکانسهای آن با مدل انیمیشنسازی شخصیتهایش که پیرو قوانین طلایی والت دیزنی هستند نیز به تضاد نمیرسد.
در حقیقت سازندگان در حالی از پس قرار دادن شخصیتهای خاص و قاعدهمند خود از نظر بصری در این جهان پرجزئیات و خلقشده به وسیلهی کامپیوتر برآمدهاند که در اکثر مواقع انیمیشنهای اینگونه شبیه به محصولاتی شلخته و نامرتب میشوند که در همهی جوانب پیرو سبک بصری یکسانی نیستند. جالبتر آن که همزمان این واقعگرایی اینقدر در حرکات بدن و واکنشهای حاضر در چهرهی شخصیتها هم با دقت پیاده شده است که مثلا لابهلای ثانیههای سکانس دعوای دو کاراکتر مهم ناگهان تماشاگر به خود میآید و احساس میکند که مشغول تماشای نقشآفرینیهای دقیق بازیگرهای این کاراکترها درون فیلمی لایواکشن است. طوری که بهسادگی بتوان فهمید پختگی فنی و کارگردانی حرفهای فیلم Frozen II باعث شدهاند که بازیگرها هم طی دقایق آن نسبت به قبل فرصت قابلتوجهتری برای ارائهی نکات مثبت نهفته در عملکرد خود به سینماروهای علاقهمند به مدیوم انیمیشنهای سینمایی داشته باشند.
در این بین بهرهبرداری کریس باک و جنیفر لی یعنی کارگردانهای اثر از نورپردازی و سایهزنیهایی که حتی برای انیمیشنهای پرخرج دیزنی هم بهمعنی واقعی کلمه سطح بالا به نظر میرسند، شاید به خودی خود نمیتوانست نکتهی مهمی برای سنجش کیفی اثر از برخی جهات باشد. اما از آنجایی که در Frozen II لحظات تنهایی شخصیتها بیش از حد و اندازهی انتظارات خیلیها میشوند و طی این ثانیهها داستانگویی بصری با کمک جزئیترین موارد حاضر در اطراف آنها هم جدیتر از همیشه پیش میرود، گاهی قدرت همین ابزارهای فنی استفادهشده در پیادهسازی فرم تصویری انیمیشن تاثیر بهخصوصی روی دریافت مخاطب از آن میگذارد. نمونهی بارز این را هم میشود درون سکانس گیر افتادن درونی یکی از شخصیتها داخل محیطی تاریک و بازی سازندگان با منبع نور کمقدرتی دید که در هر لحظه دنیای پیرامون وی را تا حدی تاریک و روشن میکند و دقیقا همگام با تدوین صوتی فیلم در آن دقایق، وضعیت روحی و تفکرات شخصیت را به ما نشان میدهد؛ چه وقتی که نیمی از صورت او در تاریکی آرام میگیرد و کارگردانها از دودلی وی میگویند و چه هنگامی که از بین رفتن پرسرعت و شیرین سایهای بزرگ به بعضی بینندگان نشان میدهد که ترس او از برخی موارد به غلط به مراتب بزرگتر از دهشتناکیِ حقیقیِ خود آنها شده است.
حرکت والت دیزنی به سمت استفادهی بیشتر و بیشتر از جلوههای ویژه و انیمیشنهای کامپیوتری خاصی که قدرت تصویرسازی بسیار پرشباهت با جلوههای حاضر درون جهان حقیقی را دارند، در سالهای اخیر شدیدا از نظر فنی لایق ستایش بود. اما Frozen 2 به شکلی مناسب نشان میدهد که این ترفندها نهتنها میتوانند در برخی انیمیشنها شرایط لازم و کافی برای شکلگیری نتایجی انقدر عالی را فراهم بیاورند، بلکه احتمالا هرگز قرار نیست اصل وجود آنها آسیبی به پروسهی خلاقانهی طراحی آثار فانتزی با تصویرسازیهای بهخصوص و دیدنی در مدیوم مورد اشاره وارد کند. چرا که آفرینندگان Frozen II لحظه به لحظه از آنها بهعنوان سلاحهایی تازه برای پیروزی در نبرد مد نظرشان بهره میجویند؛ نه حصارهایی محدودکننده که از زاویهی هنری میخواهند انیمیشن را به اجبار در مسیری غلط و نامتناسب با جهتگیریهای آن قرار بدهند.
«فروزن 2» از ایدههای درستی بهره میبرد و قدم به قدم شخصیتها را به نقاطی که باید میرساند. اما یکی از ضعفهای انکارناپذیرش در نحوهی رساندن این کاراکترها به جایگاههای گفتهشده است. این موضوع مخصوصا در نیمهی اول فیلم که طی آن اکثر کاراکترهای اصلی مشغول پیدا کردن قصهی خود هستند، بیشتر به چشم میخورد و ناگهان مخاطب را مقابل موقعیتی قرار میدهد که او اصلا نمیداند چرا و چگونه یکی از پروتاگونیستهای اصلی قصه به آن میرسد. از یک طرف آنا در مقدمهی فیلم دقیقا همان شخصیتی است که از او سراغ داریم و از طرف دیگر یکی از مهمترین جرقههای شکلگیری قسمت دوم در ارتباط تنگاتنگ با وضعیت روحی و فکری غیرمنتظرهی السا زده میشود. درحالیکه السای شناختهشده توسط تماشاگر اصولا بدون توضیح در حال فعلی قرار گرفته است و گویا تغییراتی ناگهانی را تجربه میکند. این اشکال در فیلمنامهنویسیِ برخی از بخشهای کلیدی دیگر فیلم هم دیده میشود و از رویارویی مخاطب با سکانسها و لحظاتی عالی که او مسیر رسیدن به آنها را به درستی طی نکرده، جدیترین نقطهی ضعف اثر را میسازد. بااینحال میتوان خوشحال بود که با گذر زمان و حرکت اثر به سمت پردههای دوم و سوم به مرور وجود این نکته در قصهگویی سازندگان کمرنگ و کمرنگتر میشود و ساختهی کریس باک و جنیفر لی در کلیدیترین لحظات پایانی از پرداخت کاملا مناسب و مداومی بهره میبرد. از آنجایی که نقطهی اوج گفتوگوی Frozen II با تماشاگرش هم در همان دقایق پایانی این محصول سینمایی قرار گرفته است، همین نکته سبب میشود که وجود اشکال عمدهی گفتهشده در بخشهایی از فیلمنامهی جنیفر لی کل اثر را از جایگاه یک انیمیشن بسیار خوب پایین نیاورد.
در طرف مقابل موارد زیاد و مهمی وجود دارند که از Frozen II دنبالهای لایق توجه میسازند. این فیلم با بازگشتهای به موقع به ریشههای مجموعه و داستانهای روایتشده در دل آن، فهم بیننده از کل دنیای «فروزن» را افزایش میدهد و حتی شخصیتپردازیها و استعارهسازیهای حاضر در فیلم اول را با پر کردن نقاط خالی داستان به اشکالی معنیدار، کاملتر میکند. السا و آنا بعد از این فیلم هم در جایگاههای شخصیتی درستتری قرار میگیرند و قوسهای شخصیتی خود را به شکل کاملتری پشت سر گذاشتهاند و هم درکنار برخی از کاراکترهای دیگر تغییر را بهعنوان یکی از پایه و اساسهای داستان Frozen حسابشدهتر از قبل تجربه میکنند. درون داستانی که کاراکترهای آن بیشازپیش یکدیگر را پس میزنند، بیشتر مجبور به نابود کردن خواستههای هم هستند، بیشتر یکدیگر را به چالش میکشند و به سختی میتوان در بین آنها فرد بینقص و قهرمان اول و آخر را پیدا کرد، مخاطب شانس قابلتوجهتری برای فهم دغدغههای سازندگان دارد. Frozen II به این خاطر فیلمی بزرگسالانهتر از اثر قبلی است که طی آن کاراکترها سفر جدیتری را پشت سر میگذارند و در عین برخورد با مواردی کاملا جدید، روبهروی عناصری آشنا برای مخاطبان مجموعه هم قرار میگیرند تا اتصال مناسبی بین فیلمنامه و صد البته صحبتهای دو انیمیشن برقرار شود.
افزون بر تمامی اینها Frozen II چه در لحظاتی که حکم یک فیلم عاشقانهی ساده و دلنشین را پیدا میکند و چه وقتی بدون از دست دادن حسوحال کلی خود سراغ خنداندن مخاطب میرود، کماشتباه و در حال بهره جستن عالی از الگوهای آشنا است. جاش گد همچنان در صداگذاری اولاف بیاندازه جذاب است، جاناتان گروف هر لحظه کریستوف را دوستداشتنیتر از قبل میکند، کریستن بل تقریبا یک ثانیه هم در ارائهی آنا به مخاطب خطا نمیزند، ایوان ریچل وود استعدادهای خود در صداگذاری و خوانندگی را به خوبی با Frozen II به یادمان میآورد و ایدینا منزل هم با اینکه در Frozen II اجرای کمنقص خود در قسمت اول را تکرار نمیکند و به برخی ضعفها دچار میشود، همچنان در سکانسهای موزیکال درخشان به نظر میرسد. راستی اصلا نباید فراموش کرد که Frozen II برخلاف اکثر آثار مشابه که سکانسهای موزیکال را بهعنوان لحظاتی نسبتا جدا از مابقی فیلم اما بهشدت جذاب ارائه میدهند، در هستهی خود واقعا کموبیش یک فیلم موزیکال قوی است و از این جنس از داستانگویی سینمایی استفادههای زیادی میکند. نمونهی بارز درک شدن این سبک توسط سازندگان اثر هم در جزئیاتی همچون استفادهی آنها از کاتهای حداقلی طی سکانسهای موزیکال پراهمیت و دنبال شدن شخصیتها تقریبا به شکل تماموکمال توسط دوربین به چشم میآید؛ جنسی از فیلمبرداری که باتوجهبه دیگر اِلِمانهای سازندهی کل فیلم و مخصوصا این سکانسها گاهی احساس تماشای یک تئاتر موزیال دلچسب را در دل برخی بینندگان زنده میکند.
فیلم Frozen II اثری بسیار خوب در دنیای انیمیشنها است. یک دنبالهی لایق تماشا که در ابعاد فنی بینقص، در کارگردانی کمنقص و در فیلمنامهنویسی اشکالدار اما خوب و فکرشده به نظر میآید. افرادی که Frozen را دوست داشتند و حالا با لمس شش سال گذر زمان به سراغ دیدن Frozen II میروند، احتمالا آن را اثری پختهتر میبینند. ولی حتی افرادی که کاملا با آن انیمیشن مخالف بودند نیز باید یک بار قدم برداشتن به سمت ناشناختهها همراهبا آنا و السا در «فروزن 2» را تجربه کنند؛ به اندازهی تلاش گردا برای دوباره در آغوش کشیدنِ کِی خارقالعاده و ماندگار نیست ولی تقریبا همهی تیرهایی را که میخواست، به هدف زده است.
«ملکه برفی» کریستیان آندرسن بیشتر از آن که به خاطر روایت زیبای داستان نجات یافتن پسرکی یخزده به اسم کِی توسط دوست کوچکش گردا به یاد آورده شود، از این جهت معروف است که به خوبی به صرف شدن هزینههای گسترده در مسیر دستیابی انسانها به تغییرات مهم و زندگی درست میپردازد. در آن داستان کوتاه با اینکه همهچیز درون فرمی آمادهی درک شدن توسط کودکان پیش میرود، جدایی دختر راهزن برای همیشه از همگان، مرگ کلاغ، شکسته شدن دل پیرزن جادوگری که فقط میخواست تنها نباشد و گذر نهچندان شیرین چند سال از عمر دو کاراکتر اصلی به یادمان میآورند که تغییر بدون هزینه نیست و حتی اگر درنهایت با موفقیت به ثمر برسد، قطعا انسان را در طول راه با سختیهایی عظیم روبهرو میکند. Frozen II هم از لحظهای از لحاظ محتوایی به این منبع الهام عظیم نزدیکتر میشود که نشان میدهد برای رسیدن شخصیتها به چیزی که باید، هیچ راهی به غیر از قرار دادن یک شهر کامل در مسیر نابود شدن توسط سیل وجود ندارد. در این داستان اصلا مهم نیست که در پایان چه اتفاقی برای شهر میافتد. چون اصل پیام هنگام پذیرش لزوم نابود شدن آن توسط شخصیتها به مخاطب منتقل میشود. السا و آنا هم در پایان قصه بیشتر از آن که حسوحال صد در صد پیروزمندانهی پایانبندی شیرین فیلم اول را داشته باشند، پذیرای جدایی تلخ و شیرینی هستند که به نفع همگان تمام خواهد شد. اما جزئیات لایق بررسی Frozen II همینجا به پایان نمیرسند.
در یکی از بهترین سکانسهای فیلم السا برخلاف تمام دستوراتی که به او داده شدهاند رفتار میکند و این بار بهجای پاداش گرفتن (اتفاقی که در فیلم اول برای او رخ میدهد)، یخ میزند. ملکهی یخی در گودالی یخ میزند تا تاریخ را ببیند و سرگذشت انسانی را تماشا کند که فاجعهای دهشتناک را پدید آورد. جالبتر آن که السا که همیشه میگفت سرما هرگز او را آزار نمیدهد، مانند آبی که بهشدت در درجهی گرمایی پایینی قرار گرفته است، با یک ضربه و به ناگهانیترین شکل ممکن یخ میزند؛ یخ میزند چون خودش به درون عمیقترین گودال ممکن (پرده برداشتن از رازهای تاریک گذشته) پریده است و خودش شرایط لازم برای خشک شدنش را فراهم میآورد. Frozen II در این لحظات برای مخاطب خود نامهای با این مضمون مینویسد که پذیرش گذشته و اشتباهاتی که منجر به شکلگیری سیلی از اتفاقات شدهاند، گاهی یک عمل کاملا شخصی است که به پذیرش آسیبها منجر میشود. ممکن است السا بتواند در ادامهی راه از نتیجهی کار بزرگ انجامشده توسط آنا (به مانند اتفاقی که برای کِی و گردا افتاد) کمک بگیرد و از فرم منجمد خویش خارج شود، اما درنهایت آنا نمیتوانست در این راه وی را همراهی کند و باید اجازه میداد که در ابتدا شخص ملکهی یخی شرایط خشک شدن خود را فراهم کند؛ همانگونه که کریستوف در داستانکی به مراتب سادهتر برای رسیدن به آرامش درونی و خواستهی وی بهتنهایی احتیاج دارد.
انیمیشن Frozen با معرفی شخصیتی شکل گرفت که میخواست قوانین را کنار بگذارد، خود را بپذیرد و اینگونه زندگی خویش و همهی اطرافیان را بهتر از قبل کند. بااینحال در دنیای حقیقی تازه همهی سختیها پس از سپری کردن لحظهی شگفتانگیز پذیرش خود شروع میشود؛ جایی که انسان باید به شناخت کامل از هویتش برسد و پروسهی حرکت جدی درون جادهی تلاش برای رسیدن به جایگاهش در دنیا را کلید بزند. در این مسیر گاهی باید به شناختی بهتر از تمام افراد پیرامون خود رسید. گاهی باید با خود خلوت کرد. گاهی باید با بدترین و تلخترین دقایق مواجه شد و گاهی راهی به جز تکیه بر تصمیمگیری درست دیگران وجود ندارد. طوری که شاید پربیراه نباشد اگر پذیرش خود، کنار زدن حصارها و رفتن به سمت زندگی واقعی را به مثابه ورود قدرتمندانه و فکرشده اما با استرس به جنگلی دانست که به این راحتیها راه خروج سلامت از آن پیدا نمیشود.
Frozen II نیز دقیقا با لحظه به لحظه توجه به همین حقایق قصهی استعاری خود را تعریف میکند و لقب دنبالهای سینمایی را به چنگ میآورد که هم از خیلی جهات بهتر از قسمت پیشین است و هم از پس تکمیل کردن داستان، داستانگویی و استعارهپردازیهای مجموعهی خود برمیآید. درحالیکه مخاطب را هنوز هم عاشق این دنیا نگه میدارد و با توضیح ندادن بیش از اندازهی همهچیز (توضیح نقش اسطورهشناسیهای گوناگون، درک دقیقتر نقش آن حیوانات نمادین، مطالعهی قدرتهای جدید السا و شناخت کامل ذات مکانی همچون آتوهالان به خودی خود احتیاج به یک مقالهی مفصل جداگانه دارند) به تماشاگر اطمینان میدهد که هنوز هم این جهان، این دو خواهر و احتمالا آن آدم برفی خوشقلب داستانهای زیادی برای روایت پیدا خواهند کرد.
4-انیمیشن ماشین ها
بعضیوقتها فقط کمی بهتر بودن یک دنیا تفاوت دارد. بعضیوقتها یک نمره بیشتر جلوی مردود شدن در یک درس را میگیرد. شاید همان یک نمره دقیقا همان چیزی است که برای جلوگیری از مشروط شدن نیاز داریم. بعضیوقتها کمی بهتر بودن راه دوری نمیرود. کمی بهتر بودن شاید خیلی با بهترینبودن فاصله داشته باشد، اما هرچه باشد به همان اندازه هم از بدترین دور است. شاید کماکان نمرهی افتضاحی گرفته باشیم، اما خیلی بهتر از مردودی مطلق است. «ماشینها ۳» ( Cars 3 ) در مقایسه با فیلمهای قبلی مجموعه و دیگر آثار پیکسار چنین وضعیتی دارد. فیلمی که اگرچه ابدا به جمع شاهکارهای پیکسار اضافه نمیشود و بین خودمان بماند نبودش بهتر از بودنش است و شخصا ترجیح میدادم پیکسار برای همیشه آن را خاک کرده و فراموش میکرد، اما همگی میدانیم که «ماشینها» به عنوان یکی از پردرآمدترین برندهای دنیا به این سادگیها فراموش نخواهد شد و خودمان را هم بکشیم باید هر از گاهی انتظار قسمت جدیدی از آن را بکشیم. پس حالا که مجبوریم مثل بچههایی که به زور توسط والدینشان به مهمانیهای زورکی و حوصلهسربر برده میشوند بازگشت این مجموعه با یک قسمت جدید را نظاره کنیم، کمترین چیزی که از پیکسار میخواهیم این است که این دیدار اجباری و نه چندان مشتاقانه را تا آنجایی که میتواند دلپذیر و غیرمنتظره سازد. مخصوصا بعد از خاطرهی سیاهی که از قسمت قبل داشتیم و باید عرض کنم که «ماشینها ۳» گرچه هنوز در فهرست بهترین فیلمهای پیکسار در پایینترین ردهها قرار میگیرد و اگرچه این فیلم نمیتواند طرز فکر و نظر کلیمان دربارهی این مجموعه را متحول کند و با اینکه این سری با «ماشینها ۳» به جمع «داستان اسباببازی»ها و «وال-ایی»ها نمیپیوندد، اما خوشبختانه حداقل در جریان تماشای آن متوجهی آگاهی سازندگان از اشتباهات گذشتهشان، درس گرفتن از آنها، تلاش و دویدن برای جبرانشان و موفقیتِ نصفه و نیمهشان را احساس میکردم.
«ماشینها ۳» همزمان دارای برخی از بهترین و بدترین ویژگیهای پیکسار است. هم پیکساری را به تصویر میکشد که میتواند از درون غیرمتعارفترین کانسپتها هم احساس و هیجان بیرون بکشد و فیلمش را با خیس کردن چشمان تماشاگر به اتمام برساند و هم پیکسارِ محافظهکار و فرمولزدهای را به تصویر میکشد که انگار به جای تعادل برقرار کردن بین هنر و تجارت، اجازه داده تا تجارت جلو بزند. هم پیکساری را نشانمان میدهد که کماکان بالاتر از استودیوهای هالیوودی هم تیر و طایفهاش قرار میگیرد و هم پیکساری که فقط کارش را به خوبی انجام میدهد، اما شگفتانگیز نیست. فیلمی که میتوان آن را «بهتر از دیگران» نامید، اما نمیتوان آن را در حد مهارت و پرستیژِ همیشگی پیکسار دانست. البته نمیتوان ماهیتِ نچسب خود مجموعهی «ماشینها» را هم نادیده گرفت. پیکسار بارها ثابت کرده که میتواند ایدههایی غیرمعمول را بردارد و آنها را همچون یک سفالگر ماهر طوری شکل بدهد که نتیجه به آثاری عمیق که بزرگ و کوچک را شیفتهی خودشان میکنند تبدیل کند. میخواهد قدم گذاشتن به درون ذهنِ دختربچهای در «پشت و رو» (Inside Out) باشد یا دنبال کردن یک سری ماهی و جانور دریایی در «در جستجوی نمو» (Finding Nemo). ناسلامتی داریم دربارهی استودیویی حرف میزنیم که با «شگفتانگیزان» (The Incredibles)، غیرممکن را ممکن کرده است؛ آنها اقتباسی از کامیکهای «فنتستیک فور» را ساختند که خود اعضای فنتستیک فور واقعی چنین اقتباسی ندارند. پس دیگر هیچ چیزی نباید جلودار آنها باشد. خب، هیچچیزی به جز «ماشینها». دنیاهای کارتونی پیکسار از یک ایدهی کودکانه آغاز میشوند و بعد به یک دنیای جدی واقعگرایانهی قابلتنفسِ بزرگسالانه تغییر شکل میدهند.
مشکل سری «ماشینها» این است که از یک ایدهی کودکانه آغاز شده است، اما هیچوقت نتوانسته به مقصد برسد. هیچوقت دنیای «ماشینها» آنطور که از دیگر فیلمهای پیکسار دیدهایم به یک مکان واقعی متحول نشده است. همیشه در حال تماشای این سری، ماشینی را تصور میکنم که توی گل گیر کرده است و هرچه گاز میدهد از سر جایش تکان نمیخورد. اگر ماشین بتواند از آن چاله خلاص شود میتواند به نتایج فوقالعادهای دست پیدا کند، اما مشکل این است که نمیتواند. حتی «دایناسور خوب» (The Good Dinosaur) که کماستقبالترین فیلم پیکسار هست هم از این ماموریت سربلند بیرون آمده است. تنها فیلم در تاریخ پیکسار که در حد همان ایدهی کودکانه مانده و هیچوقت رشد نکرده تا به چیزی جدیتر و عمیقتر تبدیل شود همین سری «ماشینها» است. نمیدانم این موضوع به خاطر این است که ایدهی دنیایی پر شده از ماشینهایی انسانگونه با چشم و دهان و زبان زیادی کودکانه است یا اینکه پیکسار هیچوقت به اندازهی کافی تلاش نکرده تا آن را به چیزی بیشتر از یک فیلم خانوادگی کارراهانداز تبدیل کند. شاید هم اصلا هدف پیکسار این بوده تا با این سری مخاطبان جدیدی را جذب کند که فیلمهای همیشگیشان نمیتوانستند. چیزی که علاقهی شدید بچههای کوچک به «ماشینها» آن را تاحدودی ثابت میکند. اما هرچه هست، سری «ماشینها» تنها فیلمهای پیکسار هستند که اکثر طرفداران دوست دارند از صفحهی روزگار حذف شوند. شاید نه با این شدت و خشونت، اما حداقل بعد از عرضهی «ماشینها ۲» چنین آرزویی به فکر اکثرمان خطور کرد.
قسمت اول «ماشینها» به عنوان یک فیلم ورزشی آشنا که شامل تمام کلیشههای سینمای این ژانر میشد کارش را به خوبی انجام داد؛ از قهرمانی باپتانسیل اما بیتجربه و ناآماده گرفته تا مربی بدخلقی با صدایی خشن، یک شهر کوچک، یک مونتاژ پرهیجان از تمرینات قهرمان و کاراکترهای فرعی رنگارنگ. همانطور که «زندگی یک حشره»، «هفت سامورایی» پیکسار بود، «ماشینها» هم حکم «راکی»شان را داشت. «ماشینها ۲» اما چیزی را که قسمت اول را به فیلم قابلتماشایی تبدیل کرده بود از دست داد و طوری به جاده خاکی زد که در کویر گم شد و هیچوقت راه بازگشت را پیدا نکرد. پیکسار به دلایل نامعلومی تصمیم گرفت تا ایندفعه به جای یک فیلم ورزشی، به فیلمهای جاسوسی ناخنک بزند. لایتینگ مککویین در این قسمت به گوشه رانده شده بود و میتر، دوست جرثقیلِ خلوضع مککویین به عنوان پروتاگونیست انتخاب شده بود. تصمیمی که فیلم را از بیخ زمین زد. میتر از آن شخصیتهای فرعی بذلهگویی است که در گوشهکنارهای داستان کاربرد تاثیرگذارتری دارد و در نتیجه قرار گرفتنِ این کاراکتر سادهلوح و مسخره در مرکز یک داستان جاسوسی منجر به بدترین نوع داستانهای جاسوسی شده بود: همان داستانهایی که یک آدم احمق و دستوپاچلفتی و بیخبر از همهجا خودش را وسط یک توطئهی جهانی پیدا میکند، اما تا پایان فیلم نه خودش متوجه میشود که چه خبر است و نه آدمهای باهوش اطرافش متوجهی اشتباه گرفتن او با یک نفر دیگر میشوند. پیکسار شاید فیلم متوسط داشته باشد و شاید بعضی فیلمهایش نظرات ضد و نقیضی دریافت کرده باشند، اما «ماشینها ۲» اولین شکست تمامعیار آنها بود. این فیلم در زمینهی تمام اجزا و سطوحش، به حدی مشکلدار است که یکی از بزرگترین اسرار سینما این است که چگونه فیلمی از پیکسار، آن هم با کارگردانی جان لستر اینقدر بد است. همین کافی بود تا سری «ماشینها» از فیلمهایی بیضرر، به یکی از عصبانیکنندهترین برندهای انیمیشن هالیوود تبدیل شود.
پس وقتی «ماشینها ۳» معرفی شد، ماموریت دشواری در مقابل داشت: بازگرداندن این مجموعه به حال و هوای قسمت اول و رستگار کردن مجموعه بعد از فاجعهی قسمت دوم. «ماشینها ۳» یک دوربرگردان کامل برای دوری از تمام چرت و پرتهای جاسوسی قسمت دوم و بازگشت به ریشههای ورزشی مجموعه است. برخلاف فیلم اول که یکجورهایی به قربانی انتظارات بزرگ طرفداران پیکسار تبدیل شد و برخلاف «ماشینها ۲» که فیلم غیرقابلدفاعی بود، «ماشینها ۳» در نقطهای از راه میرسد که حالا میدانیم با چه چیزی سروکار داریم. پس انتظار عجیب و غریبی از آن نداریم و فیلم هم در حد همان انتظارات ظاهر میشود تا به بهترین فیلم این سهگانه تبدیل شود. همانطور که گفتم «ماشینها ۳» تغییری در احساس کلیام نسبت به این سری ایجاد نکرد. «بهترین»بودن به این معنا نیست که همهچیز در این قسمت درست و راستی شده است. «بهترین»بودن به این معناست که «ماشینها ۳» مهمترین چیزی که قسمت اول را به فیلم قابلتماشایی تبدیل کرده بود و مهمترین چیزی که فیلم دوم فاقد آن بود را به این قسمت برگردانده است: احساسات با کمی اندوه و ناراحتی. بهترین فیلمهای پیکسار آنهایی هستند که ترسی از غمانگیز شدن ندارند. ترسی از قرار دادن کاراکترهایشان در موقعیتهای فشرده و افسردهکننده ندارند. «ماشینها ۳» هم با کمی چاشنی «داستان اسباببازی ۳» (Toy Story 3) مخلوط شده است. البته که این دو فیلم در زمینهی درست کردن یک بغض گندهی خفهکننده در گلوی تماشاگر با هم قابلقیاس نیستند، اما همین که سازندگان تصمیم گرفتهاند تا به برههی تازهای از زندگی شخصی و حرفهای لایتینگ مککویین بپردازند و روزهای پایانی مسابقههایش در پیست و تاثیری را که این اتفاق اجتنابناپذیر روی روح و روانش میگذارد بررسی کنند منجر به فیلمی شده که احساس دارد و این خیلی برای قابللمس کردن این ماشینهای سخنگوی انساننما اهمیت دارد.
درست برخلاف قسمت دوم که حتی با یک من عسل هم قابلخوردن نبود، «ماشینها ۳» موفق شده از لحاظ داستانگویی به فیلم بسیار باظرافتتری تبدیل شود. دلیل اصلیاش به خاطر این است که سازندگان به همان چارچوب الهامبرداری قسمت اول برگشتهاند و سعی نکردهاند تا به زور اسلحه، ماهیت ورزشی این سری را مثل قسمت دوم برای روایت داستانی که اصلا به دیانای آن نمیخورد کنار بگذارند. بنابراین اگر قسمت اول «ماشینها» حکم «راکی ۱» را داشت، «ماشینها ۳» ترکیبی از «راکی ۳» (تلاش راکی برای بازگشت به اوج بعد از شکست اسفناکش) و «کرید» (تلاش راکی پیر در قالب مربی برای معرفی یک راکی جدید به دنیا) است. لایتینگ مککویین خود را در موقعیتی پیدا میکند که یواش یواش دارد توسط نسل جدیدی از ماشینهای پیشرفتهتر مجبور به بازنشستگی میشود و باید برای بقا بجنگد. نتیجه داستانی شبیه به قسمت اول است. با این تفاوت که اگر قسمت اول دربارهی تمرینات سخت مککویین زیر نظر ماشین کارکشتهای به اسم هادسون برای تبدیل شدن به یک ماشین مسابقهای باهوشتر و بهتر بود، این قسمت دربارهی تلاشِ سخت مککویین برای ماندن در مسابقه است. اگر قسمت اول دربارهی بهتر شدن بود، این قسمت دربارهی زنده ماندن است. اگر قسمت اول دربارهی کلید زدن یک آغاز باشکوه بود، این قسمت دربارهی دست دراز کردن برای گرفتنِ لبهی پرتگاه است. اگر قسمت اول دربارهی روبهرو شدنِ مککویین با عکسش در صفحهی اول روزنامهها بود، این قسمت دربارهی عادت کردن به قاب عکسهای خاطرهانگیز گذشته روی در و دیوار گاراژ است. این قسمت دربارهی ماشینی است که باید با مسائلی مثل فراموش شدن و جایگزین شدن توسط ماشینهای جوان دست و پنجه نرم کند. در نتیجه با اینکه لیآوت کلی هر دو فیلم یکسان است، اما احساسات متفاوتی دارند. اولی از آن فیلمهای انگیزشی و خوشحال است، اما این یکی حال و هوای افسرده و غمگینی دارد.
نکتهای که «ماشینها ۳» را به فیلم بهتری نسبت به قسمت اول تبدیل کرده نیز همین حس و حال نسبتا تیره و تاریک فیلم است. شرایط فشردهای که مککویین در این فیلم پشت سر میگذارد خیلی کمک میکند تا با او همزادپنداری کرده و از طریق او دنیای کودکانهی ماشینها را کمی بیشتر جدی بگیریم. تماشای ماشینها در حال مبارزه با چیزهای مثل کنار آمدن با دوران پیری یکی از چیزهایی است که باعث میشود این کاراکترها، انسانتر به نظر برسند. بنابراین هر وقت «ماشینها ۳» به کاراکترهایش سخت میگیرد در بهترین لحظاتش به سر میبرد. خبر بد این است که فیلم درست در لحظهای که باید لحن حزنانگیزش را در آغوش بکشد از این کار دست میکشد و با این کار جلوی خود را از تبدیل شدن به اثری به مراتب قویتر و بهیادماندنیتر میگیرد. منظورم پایانبندی فیلم است. «ماشینها ۳» جسارت این را دارد تا به فیلم باحرارتتر و سنگینتر و تاریکتری تبدیل شود، اما جسارت این را ندارد تا به همین شکل تمام شود. شخصا انتظار داشتم تا فیلم حکم پایانبندی قوس شخصیتی مککویین به عنوان یک راننده و احتمالا آغاز دوران جدیدی برای او به عنوان یک مربی را داشته باشد. اما نه. پایانبندی این فیلم نشان میدهد چرا «ماشینها» به مجموعهی ضعیفی در بین کارهای پیکسار تبدیل شده است. به خاطر اینکه این فیلمها اجازهی «رشد» کردن را ندارند. این فیلمها اجازه ندارند تا به اندازهی دیگر فیلمهای این استودیو از خودشان ظرافت و غافلگیری نشان بدهند. «ماشینها» یکی از سودآورترین برندهای سینمایی دنیاست و تمامش به خاطر فروش میلیارد دلاری اسباببازیها و محصولات جانبی آنهاست و احتمالا از آنجایی که خریداران اصلی این محصولات، بچهها هستند، به نظر میرسد این فیلمها بیشتر از هر چیز دیگری، حکم ویدیوهای تبلیغاتیای را دارند که باید بچهها را مشتاق به خرید نسخههای جدید کاراکترهای فیلم کنند و پایانبندی «ماشینها ۳» از این موضوع ضربه خورده است. پایانبندیای که دو نکتهی مهم دربارهی شخصیتپردازی را نادیده میگیرد: رشد شخصیت و عواقب تصمیماتش.
مککویین در پایان فیلم تصمیم بزرگی میگیرد. تصمیم میگیرد تا از خودش بگذرد و جایش در مسابقه را به کروز رامیرز، کاراکتر دیگری که خیلی دوست دارد به یک مسابقهدهنده تبدیل شود بدهد. اول اینکه این تصمیم نه تنها پایانبندی فیلم اول را به یاد میآورد و بیش از اندازه کلیشهای است، بلکه شخصا انتظار داشتم مککویین را بعد از تمام تمریناتش در حال استفاده از تجربه و هوش و ترفندهای مربیانش در پیست مسابقه ببینم. خیلی دوست داشتم ببینم مبارزهی سرعتِ حریف مککویین با تجربهی بالای او چه شکلی میشد. مبارزهی ماشینهای مدرن با کهنهکارها چه شکلی میشد. این در حالی است که مسابقه دادن کروز رامیرز به جای مککویین و برنده شدن او حتی در چارچوب یک دنیای کارتونی هم بیمنطق است. کروز شاید در تمام تمرینات همراه مککویین بوده است، اما طبیعتا چون قصد مسابقه نداشته، به اندازهی مککویین در آنها جدی نبوده و کلا تجربهی مسابقه در بالاترین سطح دنیا را هم ندارد. قصد سازندگان از روایتِ داستان تصمیم مککویین برای کنار رفتن و دادن جایش به جوانترها خوب است، اما در اجرا مشکل دارد. ولی هیچکدام از اینها بزرگترین مشکل پایانبندی فیلم نیست. بزرگترین مشکل بدون عواقب بودنِ تصمیم بزرگ مککویین است. اصول داستانگویی حکم میکند تصمیم قهرمان باید عواقب داشته باشد. باید شرایط فعلیاش را دگرگون کند. چون اینطوری آن تصمیم اهمیت پیدا میکند. مککویین تصمیم میگیرد تا جایش را به کروز بدهد. این یعنی قبول کردن جایگاه جدیدش به عنوان مربی. یعنی باختن شرطبندیاش با رییس کروز که میخواست از شهرتِ مککویین پول در بیاورد. پس، مککویین با این تصمیم حاضر میشود تا بهای سنگینی بدهد، اما در عوض دل یک نفر دیگر را خوشحال میکند. فرد دیگری را به آرزویش برساند. نتیجه یک پایانبندی تلخ و شیرین است. دقیقا همان چیزی که از پیکسار انتظار داریم و دقیقا همان چیزی که سری «ماشینها» برای انداختن مهرش به دل تماشاگرانش نیاز دارد. همان چیزی که این مجموعه برای از بین بردن ماهیت نچسبش به آن احتیاج دارد. اما نه. خیلی زود همهچیز برای مککویین بهطرز معجزهآسایی راست و ریست میشود. یکی از رفقای پولدارِ مککویین کارخانهی رییس کروز را میخرد و خود مککویین هم نه تنها بازنشسته نمیشود، بلکه در نهایت با رنگآمیزی جدید ماشینش در کنار کروز به پیست برمیگردد. مُدل جدیدی از لایتینگ مککویین که احتمالا اسباببازیهایش حسابی خواهند فروخت. انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد. نتیجه پایانی است که با چیزی که تا قبل از آن دیدهایم همخوانی ندارد. نه تنها شخصیت مککویین با رشد قابلتوجهای روبهرو نمیشود، بلکه تصمیمش هم هیچ تاثیر بلندمدتی از خود بر جای نمیگذارد.
یکی از بزرگترین مشکلات سری «ماشینها» این است که شخصیتهای جالبی ندارند. نمیدانم به خاطر صداپیشگی بیاحساس و خشکِ اوون ویلسون است که یکجورهایی به دلم نمیشیند یا هر چیز دیگری، اما فکر کنم مککویین تنها شخصیت اصلی پیکسار است که رابطهای بین من و او شکل نمیگیرد. رابطهام با او در بهترین حالت شبیه جریان الکتریکی ضعیف و بیحس و حالی است که مدام قطع و وصل میشود. «ماشینها ۳» موفق میشود تا حدودی این مشکل را برطرف کند، اما نه کاملا. شاید اگر وقت بیشتری به روزهای بعد از تصادفِ مککویین اختصاص داده میشد و اینقدر سریع شاهد امیدواری دوباره او و بازگشت به پیست نبودیم، نتیجه بهتر میشد. شاید هم یکی از دلایلش به خاطر این است که اگرچه او پیشرفت کرده، اما کاراکترهای جدیدی که رابطهی مستقیمی با آنها دارد خیلی ضعیف هستند. مثلا جکسون استورم به عنوان بدمن این قسمت، چیزی بیشتر از یک بدمن یکلایه نیست. یکی از آن کاراکترهای شرورِ پرنیش و کنایه که فقط آنجا هست تا هر وقت وارد صحنه میشود دیگران را مسخره کند. استورم هیچوقت به کاراکتر اعصابخردکنی تبدیل نمیشود، اما همزمان بود و نبودش هم فرقی نمیکند. در حالی که سازندگان میتوانستند استورم را به شخصیت قابلتوجهای تبدیل کنند. استورم میتوانست به نسخهی جوانی خودِ مککویین تبدیل شود. یک ماشینِ تازهکار و از خود راضی که به سرعتش مینازد. تنها گناه استورم و بقیهی ماشینهای نسل جدید کُریخوانی و گرفتن جای امثالِ مککویین است و فکر نمیکنم که این دلیل خوبی برای رنگآمیزی استورم به عنوان یک هیولا باشد. مککویین متوجه میشود که باید با جا دادن به ماشینهای جوان مثل کروز رامیرز، بحران درونیاش را پشت سر بگذارد، اما فیلم هیچوقت نمیگوید فرق بین کروز و جکسون چیست؟ فقط به خاطر اینکه جکسون گستاخ است؟! روی کاغذ این حرف با عقل جور در میآید. ماشینهای جدید باید احترام اسطورههایشان را نگه دارند. اما عمیقتر که به موضوع نگاه میکنیم متوجه میشویم انگار پیام فیلم این است: نسل جدیدها فقط در صورتی معتبر هستند که نسل قدیمیها آنها را تایید کنند. بعضیوقتها به نظر میرسد فیلم ماشینهای نسل قدیم را بیشتر آدم حساب میکند. اگر فیلم همزمان احساس هیجان و خوشحالی امثال استورم از ورود به مسابقات جهانی را به تصویر میکشید. یا نشان میداد که مردم حوصلهشان از تماشای ماشینهای قدیمی سر رفته و ورود همین ماشینهای جدید است که مردم را دوباره برای کاپ پیستون سر ذوق میآورد میشد با ماشینهای جدید هم ارتباط برقرار کرد. میشد گفت کنار گذاشته شدنِ مککویین بیشتر از اینکه به پای رفتارهای استورم نوشته شود، حاصل روتین واقعی زندگی است که مککویین به اشتباه میخواهد آن را گردن استورم بدبخت بیاندازد. اگر استورم برای نسل قدیمیها یک هیولای نفرتانگیز است، پس احتمالا مککویین هم باید چنین نقشی را برای نسل قبلتر از خودش میداشت.
استورم از اساس بیخاصیت نیست. فیلم او را در جریان مسابقهای که به تصادف مککویین منجر میشود به عنوان یک ترمیناتور تهدیدبرانگیز به تصویر میکشد. سکانسی که جدیت و وحشت و ناامیدی مککویین از روبهرو شدن با چنین حریف قدری را طوری به تصویر میکشد که کاملا خودم را غوطهور در فیلم پیدا کرده بودم. بنابراین فکر میکنم اگر فیلم بیشتر از استورم استفاده میکرد با نتیجهی بهتری روبهرو میشدیم. جدا از استورم، کروز رامیرز هم چیز زیادی برای عرضه ندارد. او نه تنها از لحاظ طراحی ظاهری، خستهکننده است، بلکه از لحاظ شخصیتپردازی هم یکی از همان کاراکترهای بیعرضه و دستوپاچلفتیای است که بهطرز معجزهآسایی به جایگزین مککویین بزرگ تبدیل میشود. یکی از همان کاراکترهایی که دوست داشته مسابقهدهنده شود، اما نتوانسته و نشده. در نتیجه خط داستانی او نه تنها قابلپیشبینی است، بلکه از ظرافتی هم برای مخفی کردن الگوی تکراریاش بهره نمیبرد. فکر میکنم کلا اگر کروز از فیلم حذف میشد، سازندگان با تاثیر بهتری میتوانستند تصمیم مککویین برای کنار رفتن و کمک کردن و انتقال تجربهاش به جوانان از طریق مربیگری را منتقل کنند. اینطوری با خلاصه شدن همهچیز به نبرد مککویین و استورم نه تنها با فیلم متمرکزی طرف بودیم، بلکه پیام فیلم هم بهتر منتقل میشود: مککویین خودش را در استورم میبیند و سعی میکند به جای مبارزه با او، برای تربیت او بهش کمک کند. در فیلم فعلی این پیام ناقص روایت میشود. در فیلم فعلی مککویین به جای اینکه با فروتنی کنار بکشد، حکم ماشینی را دارد که از کروز استفاده میکند تا حالِ استورم را بگیرد و دماغش را به خاک بمالد. در نتیجه مککویین به جای یک ماشین باتجربه و باشخصیت، بیشتر شبیه جوانی با کلهی داغ که هنوز عقدهی بُردن و کریخوانی دارد به نظر میرسد.
«ماشینها ۳» خیلی بهتر از پرت و پلاهایی مثل «من نفرتانگیز ۳» (Despicable Me 3) و «بچه رییس» (The Boss Baby) که امسال داشتیم است. با اینکه اصلا خندهدار نیست، اما حداقل مثل فیلمهای استودیوی ایلومینیشن هم برای این کار زور نزده و دست به هر کار سخیف و مضحکی نمیزند. وقتی میداند بامزه نیست، ادای بامزهبودن را هم در نمیآورد. با اینکه هنوز از لحاظ داستانی کمبودهای قابلتوجهای دارد، اما کماکان بهتر از دو قسمت قبلی است. با اینکه کیلومترها با بهترینهای پیکسار فاصله دارد، اما همچنان به حدی حاوی جادوی خاص این استودیو است که بعضیوقتها چشمانتان را خیس کرده و حس هیجان را در عمق وجودتان بیدار میکند (مثل سکانس تصادف مککویین یا دیدار از گاراژ هادسون که پر از عکسهای مککویین است). بعضی سکانسها مثل گرفتار شدنِ مککویین و کروز در پیست گلآلود مبارزهی ماشینها و رویارویی با آن اتوبوس مدرسهی خشن، نشان میدهند که این فیلمها وقتی جنبهی کودکانهشان را با موفقیت آزاد میکنند به چه فیلمهای هیجانانگیزی که تبدیل نمیشوند. تماشای مبارزهی ماشینها در این سکانس آدم را یکراست یاد ماشینبازیهای دیوانهوار دوران کودکی میاندازد. تنها بخشِ فیلم که بدون حرف و حدیث بینقص است، تصاویرش هستند که دنبالهروی «دایناسور خوب» از کیفیتِ فوتورئالیسم کمنظیری بهره میبرند. «ماشینها ۳» جایی پایینتر اما در نزدیکی «در جستجوی دوری» (Finding Dory) قرار میگیرد. هر دو در دسته دنبالههای تجاری پیکسار قرار میگیرند. فیلمهایی که بیشتر از اینکه قدم رو به جلویی برای آنها از لحاظ در نوردیدن مرزهای خلاقیت باشند، به ارائهی یک انیمیشن خانوادگی هالیوودی معمولی بسنده میکنند. فقط اگر «در جستجوی دوری» از روایت متمرکز و منسجم و شخصیتهای بامزه جدید و لحظات استرسزایی بهره میبرد، «ماشینها ۳» در اولی هر از گاهی موفق است، در دومی شکست میخورد و بهطور جسته و گریخته در دومی سربلند بیرون میآید. بزرگترین دستاورد «ماشینها ۳» این است که پیکسار با استفاده از آن، مسابقهای را که دفعهی قبل در آن آخر شده بود (ماشینها ۲) اینبار در بین دهتای اول تمام میکند. این هم برای خودش پیشرفت است.
5-انیمیشن مینیون ها
دوگانه «من نفرت انگیز»(Despicable Me)، یکی از بهترین مجموعه انیمیشنهای غیرپیکساری که توانسته در سالهای اخیر به پرده نقرهای سینما راه پیدا کند، در جلب نظر کودکان و بزرگسالان بنا بر دلایل مختلفی موفق بود. بینندههای بزرگتر از جنبههای هزل و طنزگونه این اثر خوششان آمده بود. از سوی دیگر، بچهها دسته دسته به سینماها میرفتند، تنها به یک دلیل: تماشای مینیونها. موجودات زرد بانمکی که همه جا بودند: اسباب بازیهای Happy Meal، استیکرها، بازیهای ویدئویی، حیوانات عروسکی، عکس برگردان ها و…. مینیونها یک معدن طلای بازاریابی هستند، بنابراین تعجبی ندارد که حالا فیلم خودشان را دارند. همچنین، نباید تعجب کرد که فیلم «مینیونها»(Minions) صرفاً برای گروه سنی زیر ۹ سال ساخته شده باشد. این فیلم فقط اسماً یک فیلم خانوادگی است. در واقع این فیلمی کودکانه است که بزرگسالها باید بتوانند تحملش کنند. برخی اشارههای تصادفی غیرمستقیم و رفرنسهای عامه پسند (ریچارد نیکسون، گروه بیتلها) اوج محتوای «مختص بزرگسالان» این فیلم است. «مینیونها» نمیتواند بینندههای بزرگتر را به اندازه انیمیشن دیگر این روزها «درون»(Inside Out) درگیر کند. اما بچهها این فیلم را دوست خواهند داشت چون آنها عاشق مینیونها هستند.
داستان زیادی در فیلم وجود ندارد. در واقع روایت و داستان فیلم تنها بهانهای است برای حفظ مینیون ها به مدت ۹۰ دقیقه رو پرده. گرچه هر از گاهی داستان فیلم جالب میشود اما با توجه به میزان جذابیت «من نفرت انگیز ۱ و ۲»، این فیلم اثر ناامید کننده است. بسیاری از شوخیها هم نخ نما هستند و هم این که قبلاً از طریق مواد بازاریابی لو رفتهاند. حین تماشای این فیلم مدام منتظر رخ دادن یک لحظه هوشمندانه و متفکرانه بودم که هرگز رخ نداد. سطح پایینی برای «مینیون ها» در نظر گرفته شده است.
فیلم با یک پیش درآمد طولانی شروع میشود که نشان میدهد چگونه مینیونها از دوران قبل از تاریخ وجود داشتهاند و همیشه خودشان را به بزرگترین آدم بده اطرافشان چسباندهاند. این سکانسها سرگرم کنندهاند، اما چون استخوانبندی یکی از تریلرها را تشکیل میدهند، چیز جدیدی در آنها دیده نمیشود. ماجرا در سال ۱۹۶۸ رخ میدهد و سه مینیون به نامهای کنی، باب و استوارت (همگی با صدای پیر کوفین) راهی اورلاندو میشود به این امید که بتوانند به عنوان نوکران جدید اسکارلت اوورکیل (ساندرا بولاک) شیطان صفت مشغول به کار شوند. مأموریت موفق میشود، آنها به همراه اسکارلت و شوهرش، هرب (جان هم)، راهی لندن میشوند تا در آنجا نقشه سرقت جواهرات تاج و خلع ملکه الیزابت را اجرا کنند. با این حال، در این عملیات، مینیونها بیشتر دست و پاگیر هستند تا کمک دست و اقدامات غیر مفیدشان خیلی زود باعث خشم اسکارلت میشود.
«مینیونها» پر است از فرصتهای از دست رفته. در پیش درآمد فیلم میشد نمونههای بیشتری از اتفاقات ناگوار مینیونی در طول تاریخ را نشان داد. یک فرصت خیلی خوب برای رژه فیلمهای غول بزرگ از دست رفته است. در فیلم زمانهایی وجود دارند که در آن کنی، باب و استوارت بیشتر اعصاب خرد کن هستند تا گیرا (ناتوانیشان در انگلیسی حرف زدن نقطه قوت نیست). پایان فیلم احمقانه و بی معنی است-نه پایانی که میتوان از یک کارتون تحسین شده انتظار داشت. بنابراین، تهیه کنندهها روی مخاطب هدف خردسالشان حساب باز کردهاند و از هر گونه تلاشی برای قابل فهم شدن فیلمشان خودداری کردهاند.
یکی از جایزه های آشکار فیلم برای بزرگترها، موسیقیاش است که پر است از آهنگهایی که هیچ فرد زیر ده سالی متوجهش نخواهد شد. گروه اسپنسر دیویس، The Doors، بیتلها و بسیاری دیگر در این فیلم مینوازند. بین خوانندهها خبری از خوانندههای جدید- مثل کیتی پری، تیلور سوییفت یا هرکسی که بچههای امروزی ممکن است بشناسند- نیست. تُنها غالباً در پیش زمینه پخش میشوند- این یک فیلم کارتونی موزیکال نیست- تنها رقص فیلم بعد از پایان نمایش تیتراژ پخش میشود (اگر بچهها خسته نشده باشند- ارزش ماندن و دیدن را دارد.)
بین بازیگران اسامی آشنایی دیده میشود، اما بازیهای تخصصی صداهای آشنا را تحتالشعاع قرار میدهند. ساندرا بولاک شخصیتی گستاخ تر از خودش را صحبت کرده است. هیچکس نمیتواند صدای جان هم یا مایکل کیتون را تشخیص دهد مگر این که قبل از حضورشان از وجود آنها اطلاع داشته باشند. حضور کوتاه استیو کارل خوشایند است اما او بیشتر از چند خط صحبت نمیکند. جفری راش به عنوان راوی فاقد آن گیرایی صدای مورگان فریمن است، اما برای این کار خوب است.
این انیمیشن یک کار کامپیوتری ژنریک سال ۲۰۱۵ است. چیز چشمگیر و دندان گیری در آن دیده نمیشود. مانند «درون» که چند تکنیک جالب را امتحان میکند، «مینیونها» نیز به یک رویکرد آزمون و خطا چسبیده است. استفاده از تکنیک سه بعدی در این فیلم جواب نمیدهد. عجیب این که بهترین کاربری سه بعدی در طول سکانس بعد از تیتراژ رخ میدهد و باعث میشود که فرد بپرسد چرا فیلم سازها نتوانستهاند استفاده بهتری از آن ببرند.
در تئوری، «مینیونها» با «درون» روی جذب یک نوع مخاطب (هر دو انیمیشنی هستند) رقابت خواهد کرد، اما واقعیت چیز دیگری است. «درون» فیلمی دقیق و جادویی است که جذابیت کافی برای جذب هر سنی از مخاطبان را دارد. «مینیونها» فیلم ناقص و بی نظمی است که فرق زیادی با یک تیزر بازاریابی ندارد. والدین احتمالاً بیشتر از خود فیلم از دیدن واکنشهای فرزندانشان لذت خواهند برد.